وحشی بافقی

وحشی بافقی

بخش ۳۷ - در نوشتن شیرین جواب خسرو را و عتاب کردن بدو در عشق و محبت با دیگران

۱

که از ما آفرین بر آن خداوند

که نبد در خداوندیش مانند

۲

خداوندی که هست آورد از نیست

جز او از نیست هست آور، دگر کیست

۳

سپهر از وی بلند و خاک از او پست

بلند و پست را او می‌کند هست

۴

یکی را طبع آتشناک داده‌ست

یکی را مسکنت چون خاک داده‌ست

۵

یکی را بار نه کرد و قوی دست

یکی را بارکش فرمود و پا بست

۶

یکی را گفت رو آتش بر افروز

یکی را گفت چون خاشاک می‌سوز

۷

یکی را توتی شهد و شکر کرد

یکی را قوت دل خون جگر کرد

۸

به خسرو داد مغروری که می‌تاز

به شیرین داد مسکینی که می‌ساز

۹

به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی

به شیرین هر چه جوید گفت میجوی

۱۰

کرم گستر خدیوا، سرفرازا

عدالت پرورا، مسکین نوازا

۱۱

زهی هر کام از اختر جسته دیده

شکر را رام و شیرین را رمیده

۱۲

رسید آن نامه یعنی خنجر تیز

رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز

۱۳

روان افروخت اما همچو آذر

جگر پرورد لیکن همچو خنجر

۱۴

نمود آن ناوک زهر آب داده

به دل از آنچه می‌جستی زیاده

۱۵

اثر چندان که می‌جویی فزون‌تر

جگر چندان که خواهی غرق خون‌تر

۱۶

ز بی‌انصافی شاهم به فریاد

کزین سان بسته شیرین را به فرهاد

۱۷

ز بیم آن شهم درتهمت افکند

که بر شکر زند لعلم شکر خند

۱۸

زدی طعنم که گر مسکین نوازی

چرا با بی دلی چون من نسازی

۱۹

تو شاهی پادشاهان ارجمندند

نیاز عشق برخود چون پسندند

۲۰

تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی

به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی

۲۱

به یک تلخی که از شیرین چشیدی

به درد خود ز شکر چاره دیدی

۲۲

ترا جز کامرانی خو نباشد

چو شکر هست گو شیرین نباشد

۲۳

چرا تلخی ز شیرین بایدت برد

چو شیرینی ز شکر می‌توان خورد

۲۴

دگر فرمود شه کز رشک شکر

چو شیرین داشتی جانی بر آذر

۲۵

چرا بد نام کردی خویشتن را

به یاری بر گزیدی کوهکن را

۲۶

شکر دور از تو چندانی ندارد

که شیرینش به انسانی شمارد

۲۷

چه جای آن که بی انصافی آرم

چنین هم سنگ مردانش شمارم

۲۸

تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد

میالا خویش را در طعن فرهاد

۲۹

مبین نادیده مردم را به خواری

که دور است از طریق شهریاری

۳۰

چه کارت با گدای گوشه‌گیری

ستمکش خسته‌ای، زاری، فقیری

۳۱

اسیر محنت درد جهانی

بلای آسمانی را نشانی

۳۲

ز سختیهای دوران خورده نیرنگ

فتاده کار او با تیشه و سنگ

۳۳

به دست آورده با سد گونه تشویش

لب نانی به زور بازوی خویش

۳۴

نه جسته خاطرش دلجویی کس

نه اندر گفته‌اش بدگویی کس

۳۵

قرار زحمت ما داده بر خویش

اگر بگذاردش طعن بد اندیش

۳۶

ز سختیهای سنگین نیست آزار

مگر از سخت گوییهای اغیار

۳۷

مگر با هر که فرماید کسی کار

نهانی با ویش گرم است بازار

۳۸

مگر از کارفرما گر به مزدور

رود لطفی ز تهمت نیست معذور

۳۹

اگر چه با کسی کاری ندارم

که بر ناکرده سوگندی بیارم

۴۰

ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است

خدا داند که شیرین بی‌گناه است

۴۱

مرا مشمول تهمت سازی این شاه

که با اغیار پردازی به دلخواه

۴۲

مگر بی تهمت آزادی نیابی

دلی نا کرده خون شادی نیابی

۴۳

مگر تا زهر در کامی نریزی

به عشرت باده در جامی نریزی

۴۴

و گر افسوس شیرین خورده بودی

غم ناموس شیرین خورده بودی

۴۵

مکن شاها مخور افسوس شیرین

مفرما تلخ بر خود عیش شیرین

۴۶

مخور چندین غم شیرین نباید

که درعیش تو نقصانی در آید

۴۷

ترا پروای شیرین اینقدر نیست

از اینها جز تمنای شکر نیست

۴۸

چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه

کزین ره دیگران را داده‌ای راه

۴۹

ز رسوایی کسی را کی گزند است

چو طبع شه چنین رسوا پسند است

۵۰

چرا رسوایی خود را نجویم

که پیش شه فزاید آبرویم

۵۱

مگرنه دیگران را این هنر بود

که هر دم آبروشان بیشتر بود

۵۲

مرا دامان بحمدالله پاک است

ز حرف عیب جویانم چه باک است

۵۳

ز خسرو بهتری اندر جهان کو

ز من کامی که دیدی باز برگو

۵۴

چه افسونهای شیرین کار بردی

که از حلوای شیرینم نخوردی

۵۵

چو راه دل نزد افسون شاهم

که خواهد بردن از افسون ز راهم

۵۶

اگر شیرین ز افسون نرم گشتی

کجا بازار شکر گرم گشتی

۵۷

اگر گشتی ز دامان آتشم تیز

ز من کی سرد گشتی مهر پرویز

۵۸

اگر درمن هوس را راه بودی

کمینه شکر گویم شاه بودی

۵۹

هوس دشمن شدم روزم سیه گشت

وفا جستم چنین کاری تبه گشت

۶۰

فریب هر هوسناکی بخوردم

که خسرو از هوسناکان شمردم

۶۱

تو خود را پاس دار از حرف بدگو

چو خود بهتر شدی درمان من جو

۶۲

چو خوش با یار گفت آن رند سرمست

که از مستی فتاد و شیشه بشکست

۶۳

که چون من راه رو تا خود نیفتی

بدان ماند نصیحتها که گفتی

۶۴

ز کار نامه چون پرداخت خامه

سمنبر مهر زد بر پشت نامه

۶۵

به پیک شاه داد و گفت برخیز

سنان بر تحفه جای ناوک تیز

۶۶

زبانی‌گفت با پرویز بر گوی

که این آزرده را آزار کم جوی

۶۷

مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل

منه بار آنکه را بار است در دل

۶۸

جفا با این دل ناشاد کم کن

چو از چشمم فکندی یاد کم کن

۶۹

ترا عیشی خوش و روزیست فیروز

چه میخواهی از این جان غم اندوز

۷۰

تو روز و شب به عیش و کامرانی

ز شبهای سیه روزان چه دانی

۷۱

به شکر آنکه داری جان خرم

مرنجان خسته جانی را به هردم

۷۲

نه آن شیرین بود شیرین که دیدی

که گر کوه بلا دیدی کشیدی

۷۳

کنون سختی چنان از کارش افکند

که کاهش می‌نماید کوه الوند

۷۴

وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز

به کوه بیستون بر رغم پرویز

۷۵

همی رفتی و با خود راز گفتی

غم و درد گذشته باز گفتی

۷۶

به دل گفتی که ای سودا گرفته

من از دستت ره صحرا گرفته

۷۷

به چندین محنتم کردی گرفتار

نمی‌دانم دلی یا خصم خون خوار

۷۸

به خاک تیره گر خواهی نشستم

دگر عهد هوا خواهان شکستم

۷۹

گرم با درد همدم خواهی اینک

گرم رسوای عالم خواهی اینک

۸۰

فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی

به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی

۸۱

برون مشکل برم جان از چنین دل

به اندر سینه پیکان از چنین دل

۸۲

تنوری باشد و اختر درونش

به از سینه و این دل در درونش

۸۳

چه اندر خانه سد خصمم به کینه

چه این دل را نگه دارم به سینه

۸۴

فتادم تا پی دل خوار گشتم

شدم تا یار دل بی یار گشتم

۸۵

ز شهر و آشنایان دورم از دل

به جان زار و به تن رنجورم از دل

۸۶

بتی بودم ز سر تا پا دلارا

چنان گشتم که نشناسم سر از پا

۸۷

ز گیسو داشتم زنجیر شیران

به زنجیر اوفتادم چون اسیران

۸۸

هر آن خنجر که از مژگان کشیدم

به من بر گشت و زهر او چشیدم

۸۹

کمند زلف بهر صید بودم

چو دیدم خویشتن در قید بودم

۹۰

لبم کآب حیات خویشتن داشت

برای خویش مرگ جاودان داشت

۹۱

به نرگس جادویی تعلیم کردم

به جادو خویش را تسلیم کردم

۹۲

فروزان بود چهر آتشینم

ندانستم که در آتش نشینم

۹۳

چو شمشیرم بد ابروی خمیده

کنون شمشیر بر رویم کشیده

۹۴

دل سنگین که بد در سینهٔ من

کنون سنگی بود بر سینهٔ من

۹۵

مرا چاهی که بد زیب زنخدان

در آن چاهم کنون چون ماه کنعان

۹۶

وز آن آتش که خوی من برافروخت

مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت

۹۷

بلا بودم چو بالا مینمودم

ولی آخر بلای خویش بودم

۹۸

ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک

کز او افروختی شبهای تاریک

۹۹

بگفت و کرد چهر از اشک خون تر

که از شیرین کسی بینی زبون تر

۱۰۰

به خواری بسته دل نادیده خواری

به یار بسته دل نادیده یاری

۱۰۱

به حدی ساخت خواری با مزاجش

که بر مرگ است پنداری علاجش

۱۰۲

چنان خصمی بود با جان خویشش

که گویی نیست جان خصمی‌ست پیشش

۱۰۳

چو سوزد بیش راحت بیش دارد

مگر کآتش‌پرستی کیش دارد

۱۰۴

مرا بینی که چون سخت است جانم

عدوی خویش و ننگ خاندانم

۱۰۵

به خود خصمی ز دشمن بیش کردم

که کرده‌ست آنکه من با خویش کردم

۱۰۶

کس از ظلمات جوید مهر تابان

کس از شمشیر نوشد آب حیوان

۱۰۷

غزالی کاو وصال شیر جوید

نخست از جان شیرین دست شوید

۱۰۸

طمع بستن به کس وانگه به پرویز

بود پلهو زدن بر خنجر تیز

۱۰۹

وفا جستن ز کس وانگه به خسرو

بود عمر گذشته جستن از نو

۱۱۰

به یادش سینه بر خنجر نهادم

که پا ننهاد بر خاری به یادم

۱۱۱

به نامش زهرها نوشید کامم

که در کامش نشد جامی به نامم

۱۱۲

وفاداری بر پرویز ننگ است

بود یک رنگ با هرکس دورنگ است

۱۱۳

هوس را در برش قدری تمام است

از آن خصمیش با هر نیکنام است

۱۱۴

طمع داند به خون خود وفا را

طفیلی نام بنهد آشنا را

۱۱۵

به مسکینی کسی کاید به کویش

چو مسکینان نظر دارد به رویش

۱۱۶

گذشتم در رهش از شهریاری

چرا او بنگرد بر من به خواری

۱۱۷

چو آیم من به پای خود ز ارمن

از این افزون سزاوار است برمن

۱۱۸

ببست از دیگرانم چشم امید

به چشم دیگرانم کاش می‌دید

۱۱۹

مرا داند پرستاری به درگاه

که با من عشق می‌ورزد به دلخواه

۱۲۰

گر از چشم بزرگی دیده بر خویش

از او کم نیستم گر نیستم بیش

۱۲۱

از آن بگذر که در ارمن امیرم

به ملک دلبری صاحب سریرم

۱۲۲

اگر فر جهانداری‌ست دارم

وگر فرهنگ دلداری‌ست دارم

۱۲۳

چه شد کز سر تکبر دور دارم

ترحم با دلی رنجور دارم

۱۲۴

به خود گفتم که گر خسرو امیر است

چو داغ عاشقی دارد فقیر است

۱۲۵

همه عجز است و مسکینی‌ست خویش

نشاید از تکبر دید سویش

۱۲۶

بر او از مهر همدردی نمودم

زنی بودم جوانمردی نمودم

۱۲۷

وفاداری خوش است اما نه چندان

که بار آرد چنین خواری و حرمان

۱۲۸

تهی از ده دلان پهلو کنی به

به یاران دورو یک رو کنی به

۱۲۹

به پهلو یکدلی بنشان نکو خو

که جز یک دل نمی‌گنجد به پهلو

۱۳۰

به شکر بست خود را وین نه بس بود

مرا بندد به فرهاد این چه کس بود

۱۳۱

بر مردان نهد پتیاره‌ای را

کز او رسوا کند بیچاره‌ای را

۱۳۲

شه آفاق داند خویشتن را

فقیری بی سر و پا کوهکن را

۱۳۳

همانا در دل این اندیشه دارد

که او خنجر به دست این تیشه دارد

۱۳۴

نداند کز فریب چشم جادو

گذارم تیشهٔ این در کف او

۱۳۵

چنین می‌گفت و از دل ناله می‌کرد

دل از مژگان خود پر کاله می‌کرد

۱۳۶

زمین از اشک چشمش سیل خون شد

روان با سیل سوی بیستون شد

۱۳۷

به لب زین رشک جان خسرو آمد

ولی فرهاد را جانی نو آمد

تصاویر و صوت

دیوان وحشی بافقی به کوشش حسین نخعی - وحشی بافقی - تصویر ۶۹۳
دیوان وحشی بافقی به کوشش پرویز بابائی - وحشی بافقی - تصویر ۴۷۳
دیوان کامل شمس الدین محمد وحشی بافقی به کوشش ایرج افشار - وحشی بافقی, وحشی بافقی, وحشی بافقی, وحشی بافقی - تصویر ۲۸۸
دیوان کامل وحشی بافقی به کوشش م. درویش با مقدمهٔ سعید نفیسی - وحشی بافقی - تصویر ۵۸۲

نظرات

user_image
احمدآرام نژاد
۱۳۹۸/۱۱/۰۲ - ۰۵:۵۳:۱۶
بادرود مصرع دوم بیت اول وزن اشکال دارد "که نبوَد"بجای که نبد پیشنهاد میشود