وحشی بافقی

وحشی بافقی

بخش ۳۸ - در بیان وصل و هجران نکویان و رفتن شیرین به تماشای بیستون

۱

بهر جا وصل از دوری نکوتر

بجز یک جا که مهجوری نکوتر

۲

رهد عطشان ز مردن آب خوردن

بجز یک جا که بهتر تشنه مردن

۳

چه جا آنجا که یار آید ز در باز

برای آنکه بر دشمن کند ناز

۴

ز یاران رنج به کاو بر تن آید

که بهر گوشمال دشمن آید

۵

غذا به گر خورم از پهلوی خویش

کز آن گسترده خوان بهر بداندیش

۶

به ار خون جگر باشد به جامم

که ریزد ساغر غیری به کامم

۷

ز شبهای سیه چندان نسوزم

که شمع از آتش غیری فروزم

۸

ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست

کدام است آنکه بربندیم بر دوست

۹

چو آمد یار خوش بر روی اوباش

به رغم هر که خواهد باش گو باش

۱۰

به کام تشنه وانگه آب حیوان

هلاک آن دل کز او برگیری آسان

۱۱

به ساغر کوثر و دلدار ساقی

حرام آن قطره‌ای کاو مانده باقی

۱۲

چو عمر رفته را بخت آورد باز

از آن بدبخت‌تر کو کورد باز

۱۳

ز شیرین کوهکن را جام لبریز

بهانه گو شکر گو باش پرویز

۱۴

به کوه این نامراد سنگ فرسای

به نقش پای شیرین چشم تر سای

۱۵

ز درد جان گداز و آه دل سوز

ز شب روزش بتر بودی شب از روز

۱۶

همه شب از غم جانان نخفتی

خیالش پیش چشم آورده گفتی

۱۷

که او از یاد ناشادم نرفته

ز چشم ار رفته از یادم نرفته

۱۸

ز جان از تاب زلفم تاب برده

ز چشم ار چشم مستم خواب برده

۱۹

نگفتی چون برفتم کیم از ناز

نگفتم عمر رفته نایدم باز

۲۰

نگفتی با وفا طبعم قرین است

نگفتم عادت بختم نه این است

۲۱

نگفتی گشت خواهم آشنامن

نگفتم راست است اما نه بامن

۲۲

نگفتی دل ستانم جانت به خشم

نگفتی این نبخشی و آنت به خشم

۲۳

نگفتی راز تو با کس نگویم

نگفتم گویی اما پیش رویم

۲۴

نگفتی خسروان از من به تابند

نگفتم ره نشینان تا چه یابند

۲۵

نگفتی یکدلم با ره نشینان

نگفتم پیش آنان وای اینان

۲۶

نکردی آنچه نیرنگت بیاراست

بیا تا آنچه گفتم بنگری راست

۲۷

به وصل خود نگشتی رهنمونم

بیا بنگر که از هجر تو چونم

۲۸

چو بنشستی به دلخواهی به پیشم

بیا بنگر به دلخواهی خویشم

۲۹

ببین از درد هجرم در تب و تاب

ز چشم و دل درون آتش و آب

۳۰

مرا گفتی چو دل در عشق بندی

دهد عشقت به آخر سر بلندی

۳۱

بلندی داده عشق ارجمندم

ولی تنها به این کوه بلندم

۳۲

مرا از بهر سختی آفریدند

نخست این جامه را بر تن بریدند

۳۳

شدم چون از بر مادر به استاد

سر و کارم به سنگ افتاد و پولاد

۳۴

همی بر سختیم سختی فزودند

به بدبختیم بدبختی فزودند

۳۵

بدان سختی چو لختی چاره کردم

ز آهن رخنه‌ها در خاره کردم

۳۶

فتادم با دلی سنگین سر و کار

که آسان کرد پیشم هر چه دشوار

۳۷

کجا آهن که با این سخت جانم

اگر کوشم در او راهی ندانم

۳۸

بسی خارا به آهن سوده کردم

از این خارا روان فرسوده کردم

۳۹

نگارا وقت دمسازیست بازآ

مرا هنگام جانبازیست بازآ

۴۰

که از جان طاقت از تن تاب رفته

در این جو مانده ماهی آب رفته

۴۱

بر این کهسار تاب ای ماهتابم

فرو نارفته از کوه آفتابم

۴۲

همی ترسم که ای جان جهانم

نیایی ور رود بر باد جانم

۴۳

گر از جان دادنم بیمی‌ست زان است

که جان بهر نثار دلستان است

۴۴

به سختی با اجل زان می‌ستیزم

که باز آیی و جان بر پات ریزم

۴۵

به هجران سخت باشد زندگانی

به امید تو کردم سخت جانی

۴۶

اجل را می‌دهم هر دم فریبی

مگر یابم ز دیدارت نصیبی

۴۷

به حیلت روزگاری می‌گذارم

که جان در پای دلداری سپارم

۴۸

چه بودی طالعم دمساز گشتی

که جان رفته از تن بازگشتی

۴۹

زمانی روی گلگون کن بدین سوی

ز گردش بخت را گلگونه کن روی

۵۰

براین کوه ار شدی آن برق رفتار

چو برقی کاو فرود آید ز کهسار

۵۱

وگر از نعل او فرسودی این کوه

ز من برخاستی این کوه اندوه

۵۲

نمی گویم کزین کارم نفور است

به کار سخت همدستی ضرور است

۵۳

گرم همدست سازی پای گلگون

کنم این کوه را یک لحظه هامون

۵۴

خیالت گرچه‌ ای بیگانه کیشم

نخست آمد به همدستی خویشم

۵۵

ولی چندان فریب و ناز دارد

که از شوخی ز کارم باز دارد

۵۶

چنین می‌گفت و خون دیده باران

از آن کهسار چون سیل بهاران

۵۷

زمانی دیده بست و بیخود افتاد

چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد

۵۸

به نام ایزد یکی دشت از غزالان

همه بالا بلندان خردسالان

۵۹

همه در زیر چتر از تابش خور

چو تاووسان چتر آورده بر سر

۶۰

در فردوس را گفتی گشادند

که آن حورا وشان بیرون فتادند

۶۱

همه صید افکنان در راه و بیراه

کمند زلفشان بر گردن ماه

۶۲

همه گلچهرگان با زلف پرچین

از ایشان دشت چون دامان گلچین

۶۳

سگ افکن در پی آهو به هر سو

همه در پویه چون سگ دیده آهو

۶۴

ز مژگان چنگل شاهین گشاده

چو شاهین در پی کبکان فتاده

۶۵

شراب لاله گونشان در پیاله

همه صحرا تو گفتی رسته لاله

۶۶

زمین از رویشان همچون گلستان

هوا از مویشان چون سنبلستان

۶۷

بت گلگون سوار اندر میانه

روان را آرزو دل را بهانه

۶۸

ز مژگان رخنه کن در خانهٔ دل

ز صورت شعله زن در خانه زین

۶۹

خرد زنجیری زلف بلندش

سر زنجیر مویان در کمندش

۷۰

قمر از پیشکاران جمالش

جنون از دستیاران خیالش

۷۱

بلا را دیده بر فرمان بالاش

اجل را گوش بر حکم تقاضاش

۷۲

نگاه فتنه بر چشمان مستش

فلک را دست بیرحمی به دستش

۷۳

دل آشوبی ز همکاران مویش

جهانسوزی ز همدستان خویش

۷۴

شه از گنج گهر او را خریدار

فقیر از آه شبگیرش طلبکار

۷۵

به آن از زلف طوق بندگی نه

به این از لب شراب زندگی ده

۷۶

چو چشم افتاد به روی کوهکن را

همی مالید چشم خویشتن را

۷۷

به خود می‌گفت کاین آن سرونازست

که شاهان را به وصل او نیاز است ؟

۷۸

که شد سوی گدایان رهنمونش

که ره بنمود سوی بیستونش ؟

۷۹

کدام استاد این افسونگری کرد ؟

که این افسون به کار آن پری کرد ؟

۸۰

که راهش زد که اندر راهش آورد ؟

به من چون دولت ناگاهش آورد ؟

۸۱

کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟

که ماه آسمان افکند بر خاک ؟

۸۲

مگر راه سپهر خویش دارد

که ره بر این بلندی پیش دارد

۸۳

در این بد کآمد از آن دلفریبان

بتی چون سوی رنجوران طبیبان

۸۴

پی آگاهی فرهاد مسکین

فرستادش مگر بانوی شیرین

۸۵

سخنهایی که بود از بیش و کم گفت

برهمن را ز آهنگ صنم گفت

۸۶

حدیث نامهٔ شاه جهان را

جواب نامهٔ سرو روان را

۸۷

گر از خود یا از آن شیرین دهن گفت

تمامی را به گوش کوهکن گفت

۸۸

از آن گفت و شنو بیچاره فرهاد

به جایی شد که چشم کس مبیناد

۸۹

تنش گفتی ز بس تاب و تب آورد

نثار پای گلگون بر لب آورد

۹۰

چو سیلاب از سر کوه آن یگانه

به استقبال شیرین شد روانه

۹۱

شکر لب یافت اندر نیمه راهش

به سد شیرینی آمد عذر خواهش

۹۲

به کوه آمد نگار لاله رخسار

چو خورشیدی که او تابد به کهسار

۹۳

رسید آنجا که مرد آهنین دست

به کوه آن نقشهای طرفه بر بست

۹۴

رسید آنجا که عشق سخت بازو

به کوه افکنده بد غارت به نیرو

۹۵

شده سد پاره کوه از عشق پر زور

بدانسان کز تجلی سینه طور

۹۶

چو پیش آمد رواقی دید عالی

که کردش دست عشق از سنگ خالی

۹۷

شکسته طاق چرخ دیر بنیاد

به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد

۹۸

همی شد تا به سنگی شد مقابل

که بر تمثال آن شیرین شمایل

۹۹

بگفت این سینهٔ فرهاد زار است

که در وی نقش شیرین آشکار است

۱۰۰

به زلف خویش دستی زد پریوش

نگشت از حال خود آن نقش دلکش

۱۰۱

از آنجا یافت کان تمثال خویش است

که احوالش نه چون احوال خویش است

۱۰۲

و یا استاد چینی کرده نیرنگ

یکی آیینه بنموده‌ست از سنگ

۱۰۳

تبسم را درون سینه ره داد

به صنعت پیشه مزد از یک نگه داد

۱۰۴

به شوخی گفت کای مرد هنرور

تو گویی بوده شیرینت برابر

۱۰۵

مرا خود یک نظر افزون ندیدی

چسان این صورت دلکش کشیدی

۱۰۶

اگر گویم هنر بود این هنر نیست

چنین تمثال کار یک نظر نیست

۱۰۷

بگفت آن یک نظر از چشم دل بود

از آنش دست هجران محو ننمود

۱۰۸

چو دیدم بر رخت از دیدهٔ دل

از آن دارم شب و روزت مقابل

۱۰۹

بگفت این نقش بد گو را بهانه‌ست

به بی پروایی شیرین بهانه‌ست

۱۱۰

همی گوید که آن کاین نقش بسته‌ست

چو دل شیرین به پهلویش نشسته‌ست

۱۱۱

که کس نادیده نقش کس نپرداخت

وگر پرداخت چو اصلش کجا ساخت

۱۱۲

بگفتا داند این کاندیشد این راز

که این صورت که بر مه زیبدش ناز

۱۱۳

برهر کس که جای از ناز دارد

ز بس شوخی زکارش باز دارد

۱۱۴

دلی از سنگ باید جانی از روی

که پردازد به سنگ و تیشه زین روی

۱۱۵

چو شیرینش چنین بی خویشتن دید

به بیهوشی صلاح کوهکن دید

۱۱۶

بگفتا بایدش جامی که پیمود

به مستی چند حرفی گفت و بشنود

۱۱۷

اگر حرفی زند مستی بهانه‌ست

توان گفت او به بد مستی نشانه‌ست

۱۱۸

وزین غافل که عاشق چون شود مست

لب از اسرار عشقش چون توان بست

۱۱۹

مگر می‌خواست وصف نوگل خویش

عیان تر بشنود از بلبل خویش

۱۲۰

به دور آمد شرابی چون دل پاک

روان افروز دور از هر هوسناک

۱۲۱

میی سرمایه عشق جوانی

کمین تعریفش آب زندگانی

۱۲۲

به صافی چون عذار دلنوازان

به تلخی روزگار عشقبازان

۱۲۳

سراپا حکمت و آداب گشته

فلاتونی‌ست در خم آب گشته

۱۲۴

ادبها دیده از خردی زدهقان

شده در خورد بزم پادشاهان

۱۲۵

نخست آن مه به لعل آلوده یاقوت

نمود از لعل تر یاقوت را قوت

۱۲۶

از آن رو جام می جان پرور آمد

که روزی بر لب آن دلبر آمد

۱۲۷

چو جام از لعل او شد شکر آلود

به آن تلخی کش ایام پیمود

۱۲۸

چو جوش باده هوش از دل ربودش

که چندان گشت آشوبی که بودش

۱۲۹

جنون کش با خرد گرگ آشتی بود

چو فرصت یافت بر وی دست بگشود

۱۳۰

که بیرون شو ز سرکاین خانهٔ ماست

نیاید صحبت عقل و جنون راست

۱۳۱

خرد عشق و جنون را دید همدست

از آن هنگامه رخت خویش بر بست

۱۳۲

ادب را رفت گستاخی به سر نیز

که گستاخی‌ست جا ننگ است برخیز

۱۳۳

حجاب این کشمکش چون دید شد راست

به او کس تا نگوید خیز برخاست

۱۳۴

خرد با پیشکاران تا برون راند

جنون با دستیاران در درون ماند

۱۳۵

حجاب عقل رفت و جای آن بود

حجاب عشق بر جا همچنان بود

۱۳۶

حجاب عشق اگر از پیش خیزد

به مردی کاب مردان را بریزد

۱۳۷

چه غم گر عشق داور پرده رو نیست

که خورشید است و چشم بد بر او نیست

۱۳۸

ولی عشقی که نبود پرده‌اش پیش

زیان بیند هم از چشم بد خویش

۱۳۹

که عاشق چون نظر پرورده نبود

همان بهتر که او بی‌پرده نبود

۱۴۰

چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت

که اول خویش و آنگه پرده را سوخت

۱۴۱

از آتش سوختن از پرده پیش است

که او خود پردهٔ سیمای خویش است

۱۴۲

چو شیرین کوهکن را پرده در دید

به شیرینی از او در پرده پرسید

۱۴۳

که ای چینی نسب مرد هنرمند

به چین با کیستت خویشی و پیوند

۱۴۴

در آن شهری ز تخم سر بلندان

و یا از خاندان مستمندان

۱۴۵

تو با فرهنگ و رای مهترانی

نپندارم که تخم کهترانی

۱۴۶

نخستین روز کت پرسیدم از بوم

نگردید از نژادت هیچ معلوم

۱۴۷

همی خواهم که دست از شرم شویی

نژاد خویشتن با من بگویی

۱۴۸

دگر گفتش تو گویی بت پرستی

کت اندر بت تراشی هست دستی

۱۴۹

بسی نقش است در این کوه خارا

نباشد همچو این صورت دل آرا

۱۵۰

بدو فرهاد گفت آری چنین است

ز چینم بت پرستی کار چین است

۱۵۱

تو ای بت‌گر به چین منزل گزینی

به غیر از بت پرستی می نبینی

۱۵۲

چنین می رفت در اندیشهٔ من

کز اول روز دانی پیشهٔ من

۱۵۳

ولی معذوری ای سرو سمن سا

که یک سرداری و سد گونه سودا

۱۵۴

صنم ازناز دستی برد بر روی

به سد ناز و کرشمه گفت با اوی

۱۵۵

که ای از تیشه رکش کلک مانی

ترا بینم به مزدوران نمانی

۱۵۶

غریبی پیشه ور از کارفرما

ز سودای زر و نه فکر کالا

۱۵۷

اگر روی زمین گردد پر از در

ترا بینم که چشم دل بود پر

۱۵۸

همه گوهر ز نوک تیشه داری

نخواهی زر چه در اندیشه داری

۱۵۹

چنین بی‌مزد این زحمت کشیدن

مرا بار آورد خجلت کشیدن

۱۶۰

کشی رنج و هوای زر نداری

اگر رنج دو روزه بود باری

۱۶۱

کرا داری بگو در کشور خویش

که نه داری سر او نه سر خویش

۱۶۲

به حق آشنایی ها که پیشم

سراسر شرح ده احوال خویشم

۱۶۳

از این گفتار فرهاد هنرمند

به خود پیچد و خامش ماند یکچند

۱۶۴

وزان پس شرح غم با نازنین گفت

چنین شیرین نگفت اما چنین گفت

۱۶۵

که ای لعلت زبانم برده از کار

زبانت بازم آورده به گفتار

۱۶۶

چه می‌پرسی که تاب گفتنم نیست

وگرچه هم دل بنهفتنم نیست

۱۶۷

شنیدم ای نگار لاله رخسار

دلی داری غمین جانی پرآزار

۱۶۸

گلت پژمرده و طبعت فسرده‌ست

که سودا در مزاجت راه برده‌ست

۱۶۹

به حیلت کوه و صحرا می‌سپاری

که یک دم خاطری مشغول داری

۱۷۰

چه باید بر سر غم غم نهادن

به فکر غم کشی چون من فتادن

۱۷۱

به چنگ و باده ده خود را شکیبی

نه از درد دل چون من غریبی

۱۷۲

ولی گویم به پیشت مشکل خویش

به امیدی که بگشایی دل خویش

۱۷۳

مگو از غم، ره غم چون توان بست

که می گویند خون با خون توان بست

۱۷۴

نگویم کز غمم آزاد سازی

که از غم خاطر خود شاد سازی

۱۷۵

بدان ای گل عذار مه جبینم

که من شهزادهٔ اقلیم چینم

۱۷۶

من از چینم همه چین بت پرستند

چو من یک تن ز دام بت نرستند

۱۷۷

مرا مادر پدر بودند خرسند

ز هر کام از جهان الا ز فرزند

۱۷۸

پدر گفته‌ست روزی با برهمن

که گر بت سازدم این دیده روشن

۱۷۹

به فرزندی نماید سرفرازم

مر او را خادم بت خانه سازم

۱۸۰

چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد

مرا شش ساله در بتخانه آورد

۱۸۱

یکی بتگر در آنجا رشک آذر

مرا افتاد خو با مرد بتگر

۱۸۲

چو بت می کردم از جان خدمت او

که بد میل دلم با صنعت او

۱۸۳

از آن خدمت روان او برافروخت

هر آن صنعت که بودش با من آموخت

۱۸۴

برهمن بت تراشی داد یادم

بماند آن خوی طفلی در نهادم

۱۸۵

چو از چشم محبت سوی من دید

چنان گشتم که استادم پسندید

۱۸۶

بتی باری به سنگی نقش بستم

ربود آن بت عنان دل ز دستم

۱۸۷

شب و روزم سر اندر پای او بود

سرم پیوسته پر سودای او بود

۱۸۸

بسی گشتم که او را زنده بینم

به جان آن گوهر ارزنده بینم

۱۸۹

ندیدم در همه چین همچو اویی

شدم شیدایی و آشفته خویی

۱۹۰

از آن آشوب بی اندازه من

همه چین گشت پرآوازه من

۱۹۱

همه گفتند شادان نیک بختی

زباغ خسروی خرم درختی

۱۹۲

کش اول بت می صورت چشاند

به معنی بازش از صورت کشاند

۱۹۳

همه بامن نیاز آغاز کردند

مرا از همگنان ممتاز کردند

۱۹۴

برهمن چون مرا بی خویشتن دید

مرا همچون صنم خود را شمن دید

۱۹۵

من از سودای بت ز آنگونه گشته

که فرش بت پرستی در نوشته

۱۹۶

هجوم خلق و عشق بت چنان کرد

که دورم عاقبت از خانمان کرد

۱۹۷

سفر کردم ز صورت سوی معنی

ترا دیدم بدیدم روی معنی

۱۹۸

چه بودی باز چشمش بازگشتی

هم از صورت به معنی بازگشتی

۱۹۹

وصال از دیدهٔ جانت گشاده‌ست

ترا نیز اینچنین کاری فتاده‌ست

۲۰۰

هوس‌های دل دیوانه تو

همه بت بوده در بتخانهٔ تو

۲۰۱

خیال منصب و ملک و زن ومال

هوای عزت و سلمن و اقبال

۲۰۲

هنرهایی که بود آخر و بالت

سراسر نقص می‌دیدی کمالت

۲۰۳

همه چون بت پرستی‌های خامه

سیاه از وی چو بختت روی نامه

۲۰۴

چو با عشق بتان افتاد کارت

شرابی شد پی دفع خمارت

۲۰۵

ز صورت های بی معنی رمیدی

چنان دیدی که در معنی رسیدی

۲۰۶

بسی از سخت گوییهای اغیار

به سنگ و آهن افتادت سر و کار

۲۰۷

بسی آه نفس را گرم کردی

که تا سنگین دلی را نرم کردی

۲۰۸

بر دلها بسی رفتی به زاری

که نقش مهر بر سنگی نگاری

۲۰۹

جفاها دیدی از بیگانه و خویش

ز جور دلبر و کین بداندیش

۲۱۰

که گردیدی و سنجیدی کنونش

فزودن دیدی زکوه بیستونش

۲۱۱

لبی دیدی که از شیرین کلامی

شکر را داده فتوا بر حرامی

۲۱۲

رخی دیدی که خورشید سحر تاب

چو نیلوفر ز عشقش رفته در تاب

۲۱۳

بدیدی مویی آتش پرور عشق

هزاران خسرو اندر چنبر عشق

۲۱۴

قدی دیدی خرام آهو زشمشاد

به رعنایی غلامش سرو آزاد

۲۱۵

تذروی دیدی از وی باغ رنگین

خضاب چنگلش از خون شاهین

۲۱۶

غزالی دیدی از وی دشت را زیب

و زو بر پهلوی شیران سد آسیب

۲۱۷

بهشتی دیدی از وی کلبه معمور

سرا پا رشک غلمان ، غیرت حور

۲۱۸

اگرچه آن هم از صورت اثر داشت

ولیکن ره بمعنی بیشتر داشت

۲۱۹

اگرچه نقش آن صورت زدت راه

ولی جانت ز معنی بود آگاه

۲۲۰

ترا گر نی دل و گردیده بودی

چو فرهادش به معنی دیده بودی

۲۲۱

برو شکری کن ار دردی رسیدت

که آخر چاره از مردی رسیدت

۲۲۲

که معنی‌های مردم صورت اوست

جنون سرمست جام حیرت اوست

۲۲۳

هر آن معنی که صورت را مقابل

کجا بند صور بگشاید از دل

۲۲۴

چو بحر معنی آید در تلاطم

شود این صورت معنی در او گم

۲۲۵

در این معنی کسی کاو را نه دعوی‌ست

یقین داند که صورت عین معنی‌ست

۲۲۶

به نام خالق پیدا و پنهان

که پیدا و نهان داند به یکسان

۲۲۷

در گنج سخن را می‌کنم باز

جهان پر سازم از درهای ممتاز

۲۲۸

حدیثی را که وحشی کرده عنوان

وصالش نیز ناورده به پایان

۲۲۹

به توفیق خداوند یگانه

به پایان آرم آن شیرین فسانه

۲۳۰

که کس انجام آن نشیند از کس

که در ضمن سخن گفتندشان بس

۲۳۱

حکایتها میان آن دو رفته‌ست

که نه آن دیده کس ، نی آن شنفته‌ست

۲۳۲

شبی در خواب فرهاد آن به من گفت

که چشمم زیر کوه بیستون خفت

۲۳۳

که آن افسانه کس نشنیده از کس

که من خواهم که بنیوشند از این پس

۲۳۴

ز وحشی دید یاری روی یاری

وصالش داشت از یاری به کاری

۲۳۵

بسی در معانی هردو سفتند

به مقداری که بد مقدور ، گفتند

۲۳۶

به نام خسرو و فرهاد و شیرین

بیان عشق را بستند آیین

۲۳۷

ولی ز آن قصه چیزی بود باقی

که پرشد ساغر هر دو ز ساقی

۲۳۸

ز دور جام مردافکن فتادند

سخن از لب ، ز کف خامه نهادند

۲۳۹

شدند اندر هوای وصل جانان

به گیتی یادگاری ماند از آنان

۲۴۰

کنون آن خامه در دست من افتاد

که آرد قصه‌ای شیرین ز فرهاد

۲۴۱

چو شرح حال خود را کوهکن گفت

ندانی پاسخش چون زان دهن گفت

۲۴۲

وصال اینجا سخن را بس نموده‌ست

نقاب از چهرهٔ جان بس نموده‌ست

۲۴۳

ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد

که بس کام از لبش زان گفتگو داد

تصاویر و صوت

دیوان وحشی بافقی به کوشش حسین نخعی - وحشی بافقی - تصویر ۴۶
دیوان وحشی بافقی به کوشش پرویز بابائی - وحشی بافقی - تصویر ۱۴
دیوان کامل شمس الدین محمد وحشی بافقی به کوشش ایرج افشار - وحشی بافقی, وحشی بافقی, وحشی بافقی, وحشی بافقی - تصویر ۲۳۸
دیوان کامل وحشی بافقی به کوشش م. درویش با مقدمهٔ سعید نفیسی - وحشی بافقی - تصویر ۳۳

نظرات