
فرخی یزدی
شمارهٔ ۱۲۱
۱
دلت به حال دل ما چرا نمیسوزد
بسوزد آنکه دلش بهر ما نمیسوزد
۲
ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه
چو شمع آنکه ز سر تا به پا نمیسوزد
۳
در این محیط غمافزا گمان مدار که هست
کسی که ز آتش جور و جفا نمیسوزد
۴
ز دود آه ستمدیدگان سوختهدل
به حیرتم که چرا این بنا نمیسوزد
۵
بگو به کارگر و عیب کارفرما بین
هرآنکه گفت که فقر از غنا نمیسوزد
۶
غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز
برای ما دل این ناخدا نمیسوزد
۷
ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش
چراغ عمر من بینوا نمیسوزد
نظرات