
فرخی یزدی
شمارهٔ ۱۲۵
۱
هر کس که به دل مهر تو مهپاره ندارد
از هر دو جهان بهره به یکباره ندارد
۲
فریاد ز بیچارگی دل که به ناچار
جز آنکه به غم ناله کند چاره ندارد
۳
هم ثابت در عشقم و هم رهرو سیار
افلاک چو من ثابت و سیاره ندارد
۴
دارد دل من گر هوس خفتن در گور
طفل است و بجز عادت گهواره ندارد
۵
با این همه خواری ز چه دارد سر سختی
آن سست وفا گر دل چون خاره ندارد
۶
ریزد غم و افسردگیش از در و دیوار
هر شهر که میخانه و میخواره ندارد
۷
در کیش من آزار دل اهل محبت
جرمیست که آن توبه و کفاره ندارد
۸
با اینهمه دیوانه یکی چون من و مجنون
صحرای جنون از وطن آواره ندارد
تصاویر و صوت

نظرات