
فرخی یزدی
شمارهٔ ۱۶۴ - در زندان قصر
۱
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم
وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
۲
آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش
که اگر دیر کشی پیر و زمینگیر شوم
۳
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
چون نخواهم کج و خونریز چو شمشیر شوم
۴
میر میراث خوران هم نشوم تا گویم
مردم از جور بمیرند که من میر شوم
۵
منم آن کشتی طوفانی دریای وجود
که ز امواج سیاست ز بر و زیر شوم
۶
گوشه گیری اگرم از اثر اندازد به
که من از راه خطا صاحب تأثیر شوم
۷
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
۸
غم مخور ای دل دیوانه که از فیض جنون
چون تو من هم پس از این لایق زنجیر شوم
۹
شهره شهرم و شهریه نگیرم چون شیخ
که بر شحنه و شه کوچک و تحقیر شوم
۱۰
کار در دوره ما جرم بود یا تقصیر
فرخی بهر چه من عامل تقصیر شوم
نظرات