
فرخی یزدی
شمارهٔ ۱۷
۱
از بس که غم به سینهٔ من بسته راه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را
۲
دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
۳
هر شب ز عشق روی تو ای آفتابروی
از دود آه تیره کنم روی ماه را
۴
ما را مخوان به کعبه که در کیشِ اهلِ دل
معنی یکیست میکده و خانقاه را
۵
بگشای گوش و هوش که در خلوت صبوح
خوش لذتی است، زمزمهٔ صبحگاه را
۶
زین بیشتر به ریختن خون مردمان
فرصت مباد مردم چشم سیاه را
۷
تو مست خواب غفلتی ای پادشاهِ حُسن
مینشنوی خروشِ دلِ دادخواه را
تصاویر و صوت


نظرات