
فرخی یزدی
شمارهٔ ۱۷۷
۱
تا در خم آن گیسو چین و شکن افتاده
بس بند و گره ز آن چین در کار من افتاده
۲
در مسلک آزادی ما را نبود هادی
جز آنکه در این وادی خونین کفن افتاده
۳
شادم که در این عالم از حرص بنی آدم
مسکین و غنی با هم اندر محن افتاده
۴
زین شعله که پیدا نیست آنکس که نسوزد کیست
این شور قیامت چیست در مرد و زن افتاده
۵
در عالم مسکینی جان داده بشیرینی
هر کشته که می بینی چون کوهکن افتاده
۶
از وادی عشق ای دل جان برده کسی مشکل؟
زیرا که به هر منزل سرها ز تن افتاده
۷
با ذوق سخنرانی گر نامه ما خوانی
در جای سخن دانی در از دهن افتاده
تصاویر و صوت

نظرات