
فرخی یزدی
شمارهٔ ۳۱
۱
در چمن تا قدِ سروِ تو برافراخته است
روز و شب نوحهگری کار من و فاخته است
۲
بُرد با کهنهحریفیست که در بازیِ عشق
هرچه را داشته چون من همه را باخته است
۳
به گمان غلط آن ترک کمانکش چون تیر
روزگاریست مرا از نظر انداخته است
۴
جانِ من زآهِ دلِ سوخته پرهیز نمای
که بدین سوختگی کارِ مرا ساخته است
۵
مستیِ چشم تو با ابروی کج عربده داشت
یا پیِ کشتن من تیغِ ستم آخته است
۶
چنگ بر طُرِّهٔ پُرچینِ تو زد آنکه چو باد
تا ختن از پی این مشک ختا تاخته است
۷
فرخی دلخوش از آن است که این مردم را
یک به یک دیده و سنجیده و بشناخته است
تصاویر و صوت

نظرات