فرخی یزدی

فرخی یزدی

شمارهٔ ۳۹

۱

این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست

نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست

۲

وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم

در خم زلفت کسی مشکل‌گشا چون باد نیست

۳

کوه کندن در خور سرپنجه عشق است و بس

ورنه این زور و هنر در تیشه فرهاد نیست

۴

در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست

همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست

۵

یا اسیران قفس را نیست کس فریاد رس

یا مرا از ناامیدی حالت فریاد نیست

۶

هر که را بینی به یک راهی گرفتار غم است

گوئیا در روی گیتی هیچکس دلشاد نیست

۷

کرده از بس فرخی شاگردی اهل سخن

در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست

تصاویر و صوت

نظرات