
فرخی یزدی
شمارهٔ ۵۰
۱
غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
۲
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده حسرت بقفا داشت
۳
همچشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
در چشم اگر نرگس بیشرم، حیا داشت
۴
هر روز یکی خواجه فرمانده ما گشت
یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت
۵
بی برگ و نوائی نفشارد جگر مرد
نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت
۶
بشکست دلم را و ندانست ز طفلی
کاین گوهر یکدانه چه مقدار بها داشت
۷
با دست تهی پا بسر چرخ برین زد
چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت
تصاویر و صوت


نظرات