
فرخی یزدی
شمارهٔ ۸۱
۱
اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر همدرد مجنونی غم دیوانگی باید
۲
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
۳
من و گنج سخنسنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید
۴
چو زد دهقان زحمتکش به کشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید
۵
قناعت داده دنیا را گروه بیسر و پا را
چرا با این غنا ما را، غم بیخانگی باید
۶
در این بیانتها وادی، چو پا از عشق بنهادی
به گرد شمع آزادی، تو را پروانگی باید
نظرات