
فرخی یزدی
شمارهٔ ۹۴
۱
هر آنکه سخت به من لافِ آشنایی زد
به روزِ سختیِ من دم ز بیوفایی زد
۲
به بینوایی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوایی زد
۳
دُکّانِ پستهٔ بیمغز بسته شد آن روز
که با دهانِ تو لبخند خودنمایی زد
۴
دریدهچشمیِ نرگس ببین که چشمِ ترا
بدید و باز سر از گل ز بیحیایی زد
۵
فدای همّتِ آن رهروم که بر سرِ خار
هزار افسرِ گل با برهنهپایی زد
۶
ز شوخِ پارسی آن شیخِ پارسا چه شنید
که پشتِ پا به مقامات پارسایی زد
۷
مقام شانه به سر شد از آنکه سر تا پای
همیشه دست به کارِ گرهگشایی زد
۸
به روزگارِ رضا هر که را که من دیدم
هزار مرتبه فریاد نارضایی زد
۹
به ناخداییِ این کشتیِ شکسته مناز
که ناخدا نتواند دم از خدایی زد
۱۰
به من غزالِ غزلخوان من از آن شد رام
که فرخی رهِ او با غزلسرایی زد
تصاویر و صوت

نظرات