
خواجه عبدالله انصاری
بخش ۵۴
پیر طریقت گوید: در بادیه می شدم درویشی را دیدم که از گرسنگی و تشنگی چون خیالی کشته و سر تا پای او خونابه گرفته به تعجب در وی نگریستم و خدای را یاد میکردم ناگهان چشم باز کرد و گفت این کیست که امروز در خلوت ما رحمت آورد؟ در این حال ناگهان از سر وجد خویش برخاست و خود را بر زمین میزد و مشاهده ای که در پیش داشت جان نثار همی کرد و می گفت
۲
من پای ز جان برون نهادم زمیان
جان داند با تو و تو دانی با جان
۳
در کوی تو گر کشته شوم باکی نیست
کودا من عشقی که بر او چاکی نیست
۴
یک عاشق آزاده نه بینی بجهان
کز باد بلا بر سر او خاکی نیست؟
نظرات