
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۱۱۵۳
۱
چنان گردد خیالش چشم اشکبار من
که میپندارم اینک خواهد آمد در کنار من
۲
شب هجران چه سان بر بستر راحت نهم پهلو
که هر مو دور ازو خاریست در جسم فکار من
۳
ز من دارد فراغ آنشوخ و من در آتش محنت
بدین امید میسوزم که خواهد گشت یار من
۴
چو مجنون بیرخ لیلی چنان کز وی غباری ماند
مگر باد آورد روزی بکوی او غبار من
۵
تنم خاک ره یارست و جان چون گردباد از شوق
برقص افتاده و گردش همیگردد غبار من
۶
مراد من ازو اهلی بود فکر محال اما
خدا محروم نگذارد دل امیدوار من
نظرات