
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۱۱۸۷
۱
آن جوان عاجز کش و من ناتوانی اینچنین
چون کشم پیرانه سر جور جوانی اینچنین
۲
گه کند خندان چو شمع از وصل و گه گریان ز هجر
تا زمانی آنچنان سوزم زمانی اینچنین
۳
ابرویش با من بقصد جان کمان زه کرده است
چون کشد بازوی بی زورم کمانی اینچنین
۴
جان بیمارم که دایم بسته درد و غم است
گر رود گور و چه میخواهم ز جانی اینچنین
۵
آنمیان کز ناز کی کس را نگنجد در خیال
چون کشد بار کمر نازک میانی اینچنین
۶
تلخ گوی و شکرش زیر زبان چون نیشکر
جان فدای تلخی شیرین زبانی اینچنین
۷
اهلی آنسرو روان جا در دل من کرده است
کی رود از دل برون سرو روانی اینچنین
نظرات