
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۱۳۴۳
۱
ایکه بر عاشق نگاه از لطف و احسان میکنی
گوییا بر عاشق خود مردن آسان میکنی
۲
آمدی چونسرو و بستان خانه گلشن ساختی
گر بنوشی ساغری عالم گلستان میکنی
۳
دل بصد جا میرود هرگه ز مجلس میروی
جان من بنشین که دلها را پریشان میکنی
۴
گنج مهرت چون نهادی در دل ما عاقبت
خانه ما بر سر این گنج ویران میکنی
۵
بسکه مژگان درازت میخلد در جان من
تا نگه کردم مرا صد رخنه در جان میکنی
۶
یوسف گمگشته در معنی تویی خود را بیاب
نکته یی گفتم اگر سر در گریبان میکنی
۷
داغ دل چون غنچه اهلی تا بکی پوشی ز خلق
روشنست این نکته بر ما گرچه پنهان میکنی
نظرات