
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۱۳۶۲
۱
از خون دیدها شد کوی تو لالهزاری
بس دیده خاک ره شد کو چشم اعتباری
۲
از جلوههای امکان چندان که نقش بستم
صورت نبست در دل شکل تو گلعذاری
۳
آیینه جمالت هر چند سوخت جانم
هرگر مباد او را بر دل ز من غباری
۴
شادم که رشته جان، شد دام صحبت تو
کی بهتر از تو افتد در دام من شکاری
۵
هر چند بار جورت جان سوخت عاشقان را
گر بر کسست ناخوش ما را خوشست باری
۶
خلق از هوای عالم در دست باد دارند
خوش وقت آنکه دارد در دست زلف یاری
۷
اهلی ز سنگ خوبان کنج لحد حصارست
آسوده شو که نبود زین خوبتر حصاری
نظرات