
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۱۷۴
۱
گوهر دل گم شد و وقت فراغ از دست رفت
پیش پای خود ندیدیم و چراغ از دست رفت
۲
سوختم از درد و داغش بیش از این طاقت نماند
من بدرد از پا فتادم دل بداغ از دست رفت
۳
میرود دوران گل چون باد ساقی فکر چیست
تا تو در اندیشه یی گلگشت باغ از دست رفت
۴
گر سبو در میکشم عیبم مکن ای همنفس
مستم و اندازه جام و ایاغ از دست رفت
۵
تا بکی اندیشه زلف دراز او کنم
اهلی از فکر پریشانم دماغ از دست رفت
نظرات