
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۲۴۰
۱
تا گوشه چشمی بمن آن سیم تن انداخت
خوبان جهان را همه از چشم من انداخت
۲
آن نرگس مستانه چو بر گل نظر افکند
خون در جگر لاله خونین کفن انداخت
۳
آزاده برآمد ز غم باد خزان سرو
زان سایه که او بر سر سرو چمن انداخت
۴
گر تا ابد از کوه دمد لاله عجب نیست
زان خون که فلک در جگر کوهکن انداخت
۵
آن دل شکن از عشوه شکست دل ما خواست
بر زلف دلاویز از آنرو شکن انداخت
۶
از خون دل آن سیل که چشم از غم او ریخت
طوفان بلا بود که در انجمن انداخت
۷
طوطی که شکر خنده او دید چو اهلی
سرمست چنان شد که شکر از دهن انداخت
نظرات