
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۳۱
۱
ز عاشقان همه قصد جراحت است او را
ازین جراحت ما تاچه حاجت است او را
۲
بخنده نمیکن خون کند دل ریشم
شکر لبی که کمال ملاحت است او را
۳
بصبح طلعت او دل کجا رسد بصفا
اگرچه کل همه حسن و صباحت است اورا
۴
بگرد عاشق بیهوده گرد او نرسد
خضر که اینهمه سیرو سیاحت است او را
۵
شکر لبا، سوی عاشق چو بگذری خندان
نمک مریز که دل پر جراحت است او را
۶
قباحت است که خندد بر تو غنچه ولی
دهن دیده چه فکر از قباحت است او را
۷
اگرچه بلبل مست است اهلی از وصفت
خموش شد که نه جای فصاحت است او را
نظرات