
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۳۳۶
۱
دل که خونم خورد ای حور نه پنداری ازوست
او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست
۲
تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم
خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست
۳
ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان
بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست
۴
وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار
کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست
۵
طمع خام به بینید که با دست تهی
اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست
نظرات