
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۳۴۰
۱
مریز بی گنهم خون که جست و جویی
قیامتی و سیوالی و گفت و گویی هست
۲
بزیر پای تو صد سر ز آرزو خاک است
بیا که در ما سرما نیز آرزویی هست
۳
گمان مبر که به بیداری و جگر خواری
میان ما و سگت فرق جز بمویی هست
۴
بخاک جرعه چه ریزی بروی من میریز
ز خاک اگر چه کمم آخر آبرویی هست
۵
تویی که در خم چوگان چو ماه چاردهت
بهر کناره میدان شکسته گویی هست
۶
بغیر من که چو خار از گل تو محرومم
بقدر خود همه را از تو رنگ و بویی هست
۷
بکوی میکده دردی کشان خوشحالیم
خوشیم تا قدری باده در سبویی هست
۸
هنوز با همه آلوده دامنی اهلی
ز ابر رحمت آن یار شست و شویی هست
نظرات