
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۳۷۹
۱
ترا صد خوبی و بر هر یکی صد دیده حیرانت
مرا یک جان و میخواهم شوم صد بار قربانت
۲
قیامت در صباح حشر باشد وه چه حال است این
که در هر صبح برخیزد قیامت از گریبانت
۳
به خونخواهی عنانت را که گیرد آفتاب من
عجب گر روز محشر هم رسد دستی به دامانت
۴
که باشم من که در سر باشدم سودای وصل تو
سگ کویم سری دارم فدای پای دربانت
۵
بود شیرینتر از جان تلخی مرگم دم مردن
اگر پیش نظر باشد مرا لبهای خندانت
۶
سرم بادا فدای خاک پای شهسوار خود
مرا جانی بود آن هم فدای دردمندانت
۷
به چشمت ای کمانابرو نگه گر میکند آهو
به هر مو میخورد خاری ز ناوکهای مژگانت
۸
دل اهلی به نور عشق آبادان کن ای گردون
که خاک ره شمارد گنجهای ملک ویرانت
نظرات