
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۳۹۴
۱
رقیب از کوی آن دهقان پسر رفت
بیا ساقی، که مرک از ده بدر رفت
۲
بده جام می صافی که از دل
غبار غم بصد خون جگر رفت
۳
زرشک حال خورشید از شفق پرس
که در خون جگر روزش بسر رفت
۴
شب هجرم ندارد صبح گویا
چراغ صبح بر باد سحر رفت
۵
مگو ای عاشق از کشتن حذر کن
چو عاشق شد کسی کار از حذر رفت
۶
چراغ دیده ام گردید بی نور
دمی کان نور چشمم از نظر رفت
۷
به دستاویز سر میخواست اهلی
که در کویش رود سر پیشتر رفت
نظرات