
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۴۸۰
۱
نیست جان رفتن که نور از چشم روشن میرود
این بود کان نور چشم از دیده من میرود
۲
دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش
پایم از جا، صبرم از دل، جانم از تن میرود
۳
همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمنسوز من
وه که از آه درون دودم به خرمن میرود
۴
دامن چون دامن صحراست دایم لالهزار
بس که خون دل ز چشمم تا به دامن میرود
۵
چشم ما گلشن شد از خون جگر و آن سروناز
میگذارد چشم ما و سوی گلشن میرود
۶
خلق پندارند کآتش در سرای من فتاد
شب چو دود دل ز آهم سوی روزن میرود
۷
سوی گلشن آن پری با مردم بیگانه رفت
اهلی دیوانه از جورش به گلخن میرود
تصاویر و صوت

نظرات