
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۵۲۱
۱
گفتم که جان قربان کنم آن مه چو مهمان در رسد
جان خود کجا ماند دمی کآن آفت جان در رسد
۲
صد جان بهر مویی رود بر باد اگر آن شاخ گل
در جمع سرمستان خود کاکل پریشان در رسد
۳
ایمرغ جان خود نامه بر موقوف قاصد هم مشو
ترسم که تا قاصد رسد ناگاه فرمان در رسد
۴
مارا گریبان گر درد از دست غم نبود عجب
جایی که سرمستی چنین دست و گریبان در رسد
۵
چون سبزه باز از خرمی سر برزنم از خاک اگر
بر خاک آن سرو روان چون آب حیوان در رسد
۶
چوگان زلف او سرم گو کرد، گو باش اینچنین
باشد که یکبار دگر این گو بچوگان در رسد
۷
اهلی کجا دستش دهد گل چیدن از باغی چنین
باشد به خار راه او در باغ رضوان در رسد
نظرات