
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۵۴۴
۱
زد جامه چاک و سینه صافی چو مه نمود
گویی شکافت ابر و مه چارده نمود
۲
چشمش بیک نگاه مرا کشت و زنده کرد
آن مه قیامتی بمن از یک نگه نمود
۳
ساقی بیا که روی وی از ساغر صبوح
چون آفتاب از شفق صبحگه نمود
۴
اول براه کعبه قدم میزدم ز شوق
آخر مرا به بتکده آنشوخ ره نمود
۵
بر روی او چو زلف پریشان حجاب شد
عالم بچشم اهلی بیدل سیه نمود
نظرات