
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۵۸۳
۱
شام غم دلخستگان را بیتو جان بر لب رسد
تیره گردد روز بیماران چو وقت شب رسد
۲
از تب غم چون نگریم یا نسوزم همچو شمع
چون به مغز استخوانم آتش آن تب رسد
۳
کی به چشم من رسد از خاک پایت سرمهای
چشم میدارم که گردی از سم مرکب رسد
۴
یار مهمانست ساقی بده کاین فرصتی است
کی دگر در خانه بخت من این کوکب رسد
۵
من چه کارم با حدیث یوسف زندانی است
بنده آن سرو آزادم که از مکتب رسد
۶
زاهدا، می پیش صاحب مشربست آب حیات
حیف باشد آب حیوان گر به بیمشرب رسد
۷
ما کجا اهلی و صاف چشمه نوش از کجا
جرعهٔ جامی مگر زان شوخ شیرینلب رسد
نظرات