
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۷۵۹
۱
به مهر او اثرم جز دریغ و درد نماند
بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند
۲
گذشت رقص کنان جان چو کرد یاد از خود
که نزد او چو حریفان هرزه گرد نماند
۳
نماند از می وصل تو سرخرویی من
که در خمار غمم غیر روی زرد نماند
۴
برفت گرمی بازار هستی ام برباد
چنانکه در دل من غیر آه سرد نماند
۵
ربود در صف عشاق از آن زلیخا گوی
که در محبت یوسف ز هیچ مرد نماند
۶
بیاد چشم و لبش مست شد چنان اهلی
که چون فرشته درو ذوق خواب و خورد نماند
نظرات