
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۷۸۶
۱
خیال آن لب می جان ناتوان سوزد
عجب میی که بلب نارسیده جان سوزد
۲
تو آفتابی و عمریست کز نظر دوری
هنوز مهر توام مغز استخوان سوزد
۳
اگر زمین و زمان سوزد آتش دوزخ
شرار آتش هجر تو بیش از آن سوزد
۴
بسوخت هجر پسر جان پیر کنعان لیک
نه آنچنانکه مرا هجرت ای جوان سوزد
۵
لب تو آتش مهری که در دلم افکند
چو شمع اگر بزبان آورم زبان سوزد
۶
زهر کناره چو شمعت هزار عاشق هست
ولیک حسن تو پروانه از میان سوزد
۷
از آن دهان بکنایت سخن کند اهلی
که گر صریح کند جان عاشقان سوزد
نظرات