
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۷۹
۱
گر شبی بردارد آن شمع از مه عارض نقاب
با وجود او عدم باشد وجود آفتاب
۲
بیستون از پا در آرد آه سر مستان عشق
روز عشق است این نه روز مستی جام شراب
۳
ایکه از طوفان غیرت غافلی در بحر عشق
در دماغ خود میفکن باد نخوت چون حباب
۴
هر گه آن مه باده نوشد جرعه بخشد غیر را
مست من از آتش غیرت کند دلها کباب
۵
مدعی ماراست ظاهر نقش و باطن پر ززهر
ما چو گنجیم از درون معمور و از بیرون خراب
۶
گر بدوزخ این دل سوزان بود در پهلویم
آتش دوزخ بود از پهلوی من در عذاب
۷
چشم اهلی تا بخوابت دید آسایش نیافت
دیده و دل خسته آسایش نبیند جز بخواب
نظرات