
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۸۶
۱
باز از بویت دل پژمرده در نشوو نماست
معجز عیسا که می گویند بوی آشناست
۲
مردم از این رفتن و باز آمدن بنشین دمی
کان چنین بالا به هر شکلی که می بینم بلاست
۳
گر قدت سروست گلشن جنت بود
ور رخت آیینه است آیینه گیتی نماست
۴
تیره بختم یار از آن یک ذره با من تیره است
ورنه آن خورشید با ذرات عالم در صفاست
۵
گر وفایی می کنی ما را مکش از جور خویش
کانچه پیش دیگران جورست پیش ما وفاست
۶
کوی تو شب تا به روز از برق آهی روشن است
روشن است ای شمع من کین روشنایی از کجاست
۷
خسته تیغ بلا نا کشتنش از رحم نیست
رحمتی گرمی کنی تیغی بزن کامش رواست
۸
خاک کویترا بآب چشم خود گل کرده ام
گر کسی آنجا فتد عیب تو نبود جرم ماست
۹
از خیال طاق ابرویت که محراب دل است
اهلی سرگشته روز و شب به محراب دعاست
نظرات