
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۸۷۰
۱
مستم و در جوش می بینم دل مجنون خویش
آتشم ای گریه منشان تا بریزم خون خویش
۲
گر نریزی جرعه یی در کام من چون دیگران
خنده یی در کار من کن از لب میگون خویش
۳
جمعی از وصل تو شاد و جمعی از جام تو مست
من به محرومی چه سازم با دل محزون خویش
۴
قامت سرو سهی گفتی قیامت میکند
آه اگر بینی خرام قامت موزون خویش
۵
غیر عشق من که باشد همچو حسنت برقرار
هرچه بینی عاقبت میگردد از قانون خویش
۶
تا بکی هنگامه گرم از قصه بیهوده ام
شرمسارم کردی از افسانه و افسون خویش
۷
شب ز تاریکی هلاکم روز میسوزم چو شمع
سوختم اهلی ز بخت و طالع وارون خویش
تصاویر و صوت

نظرات