
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۸۷۱
۱
غم پریشان سازم از مستی چو زلف پرخمش
تا پریشان تر شوم ز آشفتگیهای غمش
۲
من طبیب عشقم و دانم دوای دل نکو
زخم دل هردم ز داغی تازه باید مرهمش
۳
اشک گرم عاشقان هر قطره بحر آتشی است
بلکه باشد بحر آتش قطره یی از شبنمش
۴
من نه آنمردم که ترسم از هلاک خویشتن
گر اجل سستی کند دامن بگیرم محکمش
۵
هرکه دارد ساقیی چون او چکارش با مسیح
جرعه نوش است آفتاب ما مسیح مریمش
۶
مست سودای توام از فکر عالم بیخبر
کی بود مجنون سر و سودای کار عالمش
۷
هرکه چون اهلی سگ کوی پری رویی نشد
گر ملک باشد که صاحبدل نخواند آدمش
نظرات