
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۸۹۹
۱
از حسرت آن لب که نبخشد شکر خویش
طوطی زده منقار بخون جگر خویش
۲
من چون نخورم خون ز جگر گوشه مردم
یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش
۳
در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست
زنهار مینداز مرا از نظر خویش
۴
آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود
کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش
۵
از گوهر خود تیغ زبان چند کشد خصم
امید که تیغ تو نماید گهر خویش
۶
داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ
طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش
۷
تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی
اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش
تصاویر و صوت

نظرات