
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۹۰۲
۱
کوهکن چون بر نیامد با دل خود رای خویش
عاقبت از عشق شیرین تیشه زد بر پای خویش
۲
کاش من بودم بجای کوهکن در بیستون
تا به آهی برگرفتم کوه را از جای خویش
۳
گر تو ای بت آتشم در جان زنی چون برهمن
کافرم گر یکسر مو باشدم پروای خویش
۴
تا خرام سرو بالایت به گلشن دیده است
خشک برجا مانده سرو از خجلت بالای خویش
۵
سرو قدان جمله در رقصند از شوقت چه شد
گر تو هم در رقص آری قامت رعنای خویش
۶
در خیال برق وصلت می پزم سودای خام
میگدازم همچو شمع از آتش سودای خویش
۷
چون چراغ مرده اهلی در شب تاریک هجر
سوختم از دود دل بی شمع بزم آرای خویش
نظرات