
اهلی شیرازی
شمارهٔ ۹۱۸
۱
روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش
روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش
۲
سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم
کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش
۳
من بیمار چنان زار شدم کز تن من
هیچ فصاد بخون تر نکند نشتر خویش
۴
کعبه گر در نگشاید برخم گو مگشای
تو گشا بر رخم ای کعبه دلها در خویش
۵
عاقبت گوی ز میدان ببرد چون چوگان
هرکه با خاک رهت کرد برابر سر خویش
۶
بسکه از آتش می همچو گل افروخته یی
لاله از دست تو بر سنگ زند ساغر خویش
۷
اهلی از سبز خط خود طمع وصل مکن
که لبش طوطی جان را ندهد شکر خویش
نظرات