اهلی شیرازی

اهلی شیرازی

شمارهٔ ۹۳

۱

اگر چه ساقی جان می نهاد در دستت

حقیقتی دگرست این که می کند مستت

۲

پی نظاره خود جام جم تو را دادند

تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت

۳

تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را

بباد دادی و بر دل غبار ننشست

۴

دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل

همین بس است که در چشم غیر نشکستت

۵

تورا به چرخ بلند آفتاب خواند از مهر

چو سایه خاک نشین کرد همت پستت

۶

خمار هجر بود با می وصال بترس

طمع مدار که در وصل دل ز غم رستت

۷

چو صید کشته مجو خونبها از او اهلی

بس است این که به فتراک خویش بر بستت

تصاویر و صوت

نظرات