عارف قزوینی

عارف قزوینی

شمارهٔ ۱۸ - حکایت هجران

۱

سزد بر اوج فلک، سرکشی کند سر من

اگر به طالع من بازگردد اختر من

۲

به حشر نامهٔ اعمال اگر برون آرم

پر از حکایت هجران توست دفتر من

۳

چگونه بر رخ خوبان نظر کنم که مدام

خیال روی تو سدی‌ست پیش منظر من

۴

هلال ابرویت ای آفتاب کشور حُسن

طلوع کرد و چو کتان بسوخت پیکر من

۵

ز واژگونی بخت این گمان نبود مرا

که روزگار نشاند تو را برابر من

۶

خیال زلف تو دوشم به خواب بود امروز

چو ناف آهوی چین مشکبوست بستر من

۷

شب فراق تو خوشوقت از آن شدم که گرفت

ز گریه داد دل از هجر دیدهٔ تر من

۸

به یار راز نهانی نگفته باز آمد

رقیب دست نخواهد کشید از سر من

۹

نگفتی‌ام که «اگر ناتوان شوی گیرم

به دست دست تو» وقت است ای توانگر من

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
کژدم
۱۴۰۲/۱۰/۳۰ - ۰۶:۳۷:۵۶
عارف پیرامون این غزل نوشته است: «سیزده چهارده سال قبل (۱۳۲۷؟) به واسطهٔ کسالت مزاج مسافرت به کرگان‌رود تالش کرده و این غزل را در آنجا به نام یکی از یاران خودم گفته‌ام. این موقعی بود که زمامداران آن زمان که خود از طرفی مشغول یغما بودند «بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست»گویان مسیو یپرم را مامور سرکوبی ایل شاهسون کردند و از همان روز عثمانی‌ها این حرکت را وسیلهٔ پروپاگاند کردند و صحبت نفاق ترک و فارس به میان آوردند. تفنگ‌های شاهسون تسلیم کمیتهٔ ارامنه شده و قالی‌های مقبرهٔ اجداد شاه‌عباس به بازار فروش اروپا حمل گردید!» تاریخ قمری‌ست برابر با ۱۲۸۷ خورشیدی.