
عارف قزوینی
شمارهٔ ۱۸ - حکایت هجران
۱
سزد بر اوج فلک، سرکشی کند سر من
اگر به طالع من بازگردد اختر من
۲
به حشر نامهٔ اعمال اگر برون آرم
پر از حکایت هجران توست دفتر من
۳
چگونه بر رخ خوبان نظر کنم که مدام
خیال روی تو سدیست پیش منظر من
۴
هلال ابرویت ای آفتاب کشور حُسن
طلوع کرد و چو کتان بسوخت پیکر من
۵
ز واژگونی بخت این گمان نبود مرا
که روزگار نشاند تو را برابر من
۶
خیال زلف تو دوشم به خواب بود امروز
چو ناف آهوی چین مشکبوست بستر من
۷
شب فراق تو خوشوقت از آن شدم که گرفت
ز گریه داد دل از هجر دیدهٔ تر من
۸
به یار راز نهانی نگفته باز آمد
رقیب دست نخواهد کشید از سر من
۹
نگفتیام که «اگر ناتوان شوی گیرم
به دست دست تو» وقت است ای توانگر من
نظرات
کژدم