عارف قزوینی

عارف قزوینی

شمارهٔ ۲ - بوسه و جان

۱

دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند

دل از کمند تو وارستگی خدا نکند

۲

اگرچه خون مرا بی‌گنه بریخت ولیک

کسی مطالبه از یار خون‌بها نکند

۳

هر آنکه از کف معشوق جامِ می گیرد

نظر به جانب جام جهان‌نما نکند

۴

بسوخت سینه ندیدم اثر ز آه سحر

ز من گذشت، کسی بعد از این دعا نکند

۵

به بلبلان چمن از زبان من گویید

به خواب ناز گلم رفته کس صدا نکند

۶

تو بوسه ده که مَنَت جان نثار خواهم کرد

کسی معامله بهتر از این دو تا نکند

۷

بگفتمش که دلت جای عارف است بگفت

کسی به دیر شهان فرش بوریا نکند

تصاویر و صوت

دیوان میرزا ابوالقاسم عارف قزوینی، برلین، نوروز 1342 - تصویر ۸۳
عارف قزوینی شاعر ملی ایران - عارف قزوینی - تصویر ۱۷۸

نظرات

user_image
کژدم
۱۴۰۲/۱۰/۳۰ - ۰۶:۰۸:۴۳
عارف پیرامون این غزل نوشته است: «غزل زیر در هیجده سال قبل (۱۳۳۲) به نام سرایی امیرالشعرا ساخته شده است و در این موقع مناسب می‌بینم که چند سخنی راجع به آن شاعر بدبخت بنویسم: سرایی امیرالشعرا (یادش بخیر، یار فراموشکار ما) یکی از شعرای عصر خود مبتکر در مضمون و دستی در هجو داشت و عمر خود را در این فن به پایان برد. و الحق هم حق با او بود. هنگام وزارت داخله قوام‌السلطنه و حرکت شرم‌آور امیر … بختیاری نسبت به وزیر داخله (که در واقع ردیف همان حرکتی‌ست که از وزیر داخله نسبت به سرایی روی داد) سرایی شعری در هجو قوام‌السلطنه ساخت که فقط مصرع اول آن در نظرم مانده است: وزیر داخله تا شد وزیر مدخوله الخ (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل). این هجو از گوشه و کنار به گوش وزیر رسیده و شبی به نیرنگی امیرالشعرا را به خانه‌اش دعوت نموده و سخت مستش کرده و روغن بنگ در باده به او خورانده و چه حالی بر سرش می‌آرند قلم از شرح آن عاجز است؛ بعد او را با آن حال به معبر عام انداخته و یک بطری عرق نیز بالای سرش می‌گذارند. فردای آن شب بیچاره امیرالشعرا چشم گشوده و خود را در ادارهٔ نظمیه می‌بیند. همان مستی او را به وادی جنون رهنمون گردید و بدبخت بعد از عمری قلاشی و رندی آلت دست و اسباب دخل شیخ … معروف شمر گردید که وی او را در موسم شمران به نوبت به قصر یکی از «رجال» که نامردترین طبقات این ملتند برده و معرف جنون او می‌گردید و از عایداتی که مردم به نام امیرالشعرا می‌دادند، شمر جز چند بطری عرق به او نمی‌داد و حتی آن را نیز دریغ می‌داشت به طوری که گاهی که شاعر از دست سخرهٔ اعیان به جان می‌آمد به شمر امان می‌برد و می‌گفت: «مردم از بی‌عرقی. … شمر کجاست؟» مرحوم محمدرفیع‌خان پس از آگاهی از این کار هرشب با مقداری لوازم زندگانی به همراهی بعضی دوستان که اغلب آقا میرزا علی‌اصغرخان قزوینی یکی از آن‌ها بود، به عباس‌آباد که آن وقت سرایی آنجا را خوش یافته بود، رفته و شاعر را راحت کرده برمی‌گشت. باری هیجده سال قبل شبی در خانه مرحوم حاجی نایب‌الصدر سرایی به من گفت: «عارف من از عرفان تو تاکنون چیزی نفهمیدم. امروز بیتی شنیده‌ام. اگر راست می‌گویی آن را غزل کن.» آن شعر این بود: چه آشنا نگه داری ای رمیده غزال خدا نگاه تو را با کس آشنا نکند قبل از شام بود که امیر این امر را داد و تا موقع خواب غزل را تمام کرده صبح برایش خواندم. گفت: «من منتظر بودم این غزل را از شیخ بشنوم.» و فقط ایرادی که کرد در مقطع آن بود: بگفتمش به دلت جای عارف است بگفت کسی به دیر مغان فرش بوریا نکند امیرالشعرا گفت: «لازمهٔ دیر مغان است فرش بوریا داشته باشد.» و مصرع دوم را چنین تصحیح کرد: کسی به دیر شهان فرش بوریا نکند» تاریخ قمری‌ست برابر با ۱۲۸۲ خورشیدی.