عارف قزوینی

عارف قزوینی

شمارهٔ ۲۳ - عهد با جانان!

۱

من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم

که گر پایش نریزم دشمنی با جان خود کردم

۲

غمت بنشسته بر دل برد از من مایه هستی

ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم

۳

ز دست بی‌سر و سامانی خود من ترک سر گفتم

به کوی نیستی فکر سر و سامان خود کردم

۴

ز ناچاری چو راه چاره شد مسدود از هر سو

همین یک فکر بهر درد بی‌درمان خود کردم

۵

شدم در انتحار خویش یک‌دل دل ز جان کندم

لجاجت با خود و با بخت نافرمان خود کردم

۶

ز بس خون ریختم در دل من از دست غمت آخر

نمک‌نشناس دل را شرمسار خوان خود کردم

۷

گهی بگریستم گه خنده کردم گه به دل شوخی

نمودم گه ملامت دیدهٔ گریان خود کردم

۸

ز چشم خویش بد دیدم ندیدم بد ز خاموشی

شدم خاموش ترک صحبت یاران خود کردم

۹

به کوی عشق سرگردان چو دیدم عقل برق‌آسا

فرار ای عاشقان از عقل سرگردان خود کردم

۱۰

به فقر و نیستی زآن روی خو کردم که یک روزی

گدایی را به کوی یار خود عنوان خود کردم

۱۱

ز طفلی عشق را پروردم و پروردهٔ خود را

در این پیرانه‌سر عارف بلای جان خود کردم

تصاویر و صوت

دیوان میرزا ابوالقاسم عارف قزوینی، برلین، نوروز 1342 - تصویر ۹۰
دیوان عارف قزوینی به کوشش عبدالله بهسرشتی - عارف قزوینی - تصویر ۲۹

نظرات

user_image
کژدم
۱۴۰۲/۱۱/۰۹ - ۱۲:۵۰:۱۴
عارف پیرامون این غزل نوشته است: «غزل به یادگار جنونِ سرایی و انتحار محمدرفیع‌خان؛ محمدرفیع‌خان جوانی بود از هر جهت آراسته، آنچه جوانان همه داشتند او تنها داشت. بلند و بالا و دلیر و هنرمند بود. در اسب‌سواری و تیراندازی منکر نداشت. سخی‌الطبع و قوی‌دل بود. هر وقت از دست روزگار به تنگ می‌آمدم مانند طفلی پیش او شکوه می‌بردم و او مرا تسلی می‌داد. شعر خوب می‌فهمید و در مدت ده سال معاشرت با این جوان آنچه از طبع من تراوش می‌کرد اول به جهت او می‌خواندم. دو دانگ را خوب می‌خواند. هم رزمی بود و هم بزمی. شبی باز دفتر شکایت باز کرده بودم؛ در حالت مستی گفت: «این همه شکایت لازم ندارد. هر وقت انسان سیر شد یک گلوله مکیف‌تر از این گیلاس عرق است.» بعد معلوم شد در قول خود صادق بوده است. در بهار ۱۳۲۹ محمدرفیع‌خان خود را کشت!» تاریخ قمری‌ست برابر با ۱۲۹۰ خورشیدی.