
عارف قزوینی
شمارهٔ ۲۵ - دست به دامان!
۱
گر رسد دست من به دامانش
میزنم چاک تا گریبانش
۲
عمرم اندر غمت به پایان شد
شب هجر تو نیست پایانش
۳
درد عشق آنقدر نصیبم کن
که توانی رسی به درمانش
۴
آنچه با من به زندگی کرده است
مرگ من میکند پشیمانش
۵
دست و پا جمع کن که میگذرد
به سر کشتهٔ شهیدانش
۶
سرّ دل فاش کرد دیده از آن
که دگر نیست حال کتمانش
۷
چون بنایی به کار عالم نیست
بکَن ای سیل اشک بنیانش
۸
هر که از کاسه سر جم خورد
باده، سازد جهان نمایانش
۹
ساغر می به گردش آر که چرخ
نیست مستحکم عهد و پیمانش
تصاویر و صوت


نظرات
کژدم