عارف قزوینی

عارف قزوینی

شمارهٔ ۲۵ - دست به دامان!

۱

گر رسد دست من به دامانش

می‌زنم چاک تا گریبانش

۲

عمرم اندر غمت به پایان شد

شب هجر تو نیست پایانش

۳

درد عشق آنقدر نصیبم کن

که توانی رسی به درمانش

۴

آنچه با من به زندگی کرده است

مرگ من می‌کند پشیمانش

۵

دست و پا جمع کن که می‌گذرد

به سر کشتهٔ شهیدانش

۶

سرّ دل فاش کرد دیده از آن

که دگر نیست حال کتمانش

۷

چون بنایی به کار عالم نیست

بکَن ای سیل اشک بنیانش

۸

هر که از کاسه سر جم خورد

باده، سازد جهان نمایانش

۹

ساغر می به گردش آر که چرخ

نیست مستحکم عهد و پیمانش

تصاویر و صوت

دیوان عارف قزوینی به کوشش عبدالله بهسرشتی - عارف قزوینی - تصویر ۳۲
عارف قزوینی شاعر ملی ایران - عارف قزوینی - تصویر ۲۰۰

نظرات

user_image
کژدم
۱۴۰۲/۱۲/۲۷ - ۰۸:۵۵:۰۵
عارف پیرامون این غزل نوشته است: «در زمستان هزار و سیصد و بیست و نه که مرحوم محمدرفیع‌خان در بهار آن انتحار کرد و می‌توان گفت بهار زندگی من بعد از او به خزان رفت شبی مشغول خواندن غزلیات شیخ بودیم از من درخواست کرد این غزل «آفرین خدای بر جانش» استاد را استقبال کنم و بر حسب میل او غزل زیر را ساختم.» تاریخ قمری‌ست برابر با ۱۲۸۹ خورشیدی.