
عارف قزوینی
شمارهٔ ۳۰ - جور!
۱
جور این قدر به یک تن تنها نمیشود
گویی اگر که میشود حاشا نمیشود
۲
ظالمتر از طبیعت و مظلومتر ز من
تا ختم آفرینش دنیا نمیشود
۳
ای طبع من ز زشتی کردار روزگار
گویا دگر زبان تو گویا نمیشود
۴
گویند گریه عقده دل باز میکند
خون گریه میکنم دل من وانمیشود
۵
بنیانم اشک دیده ز جا کند ای عجب
کاین سیل کوهکن ز چه دریا نمیشود
۶
با درد هجر ساخته در چنگ غم اسیر
کاری به نقد ساخته از ما نمیشود
۷
نام تو گشته ورد زبانم ولی چه سود
شیرین، دهن به گفتن حلوا نمیشود
۸
رجعت اگر دوباره کند ز آسمان مسیح
دردی است درد من که مداوا نمیشود
۹
خاک تمام عالم اگر من به سر کنم
در خاک رفته من پیدا نمیشود
۱۰
از بعد مرگ یار ز من گو به زندگی
دیگر سلوک ما و تو یک جا نمیشود
۱۱
عارف چنان ز ماتم عبدالرحیم خان
گشته است بستری که دگر پا نمیشود
تصاویر و صوت


نظرات