
عارف قزوینی
شمارهٔ ۳۹ - زاهدان ریایی واعظان دروغی!
۱
واعظا گمان کردی داد معرفت دادی
گر مقابل عارف ایستادی استادی
۲
پار در سر منبر داده حکم تکفیرم
شکر میکنم کامروز زان بزرگی افتادی
۳
گر قبالهٔ جنت پیشکش کنی ندهم
یک نفس کشیدن را در هوای آزادی
۴
طی راه آزادی نیست کار اسکندر
پیر شد در این ره خضر مرد اندر این وادی
۵
از خرابی یک مشت رنجبر چه میخواهی
تا به کی توانی کرد ز این خرابی آبادی
۶
پنجهٔ توانایی گر مدد کند روزی
بشکنم من از بازو پنجهٔ ستبدادی
۷
کاش یک «ترر» ز اول، شر بوالبشر میکند
تا که ریشهٔ آدم از میان برافتادی
۸
نیکنامیِ انسان زندگی پس از مرگ است
عارفا به بدنامی خوب امتحان دادی
نظرات
میــــرِ سلطان احمـــد