
عارف قزوینی
شمارهٔ ۴۵ - فرقهبازی و جهالت!
۱
ز بس به زلفِ تو دل بر سرِ دل افتاده
گذارِ شانه بر آن طُرّه مشکل افتاده
۲
ز فرقهبازیِ اَحزابِ دل در آن سرِ زلف
چه کشمکش که میانِ من و دل افتاده
۳
دلم بسوخت که بر صورتِ تو خالِ سیاه
به سانِ ملّتِ محکومِ جاهل افتاده
۴
بسوز از آتشِ رخ این حجاب و روی نما
تو جان بخواه که جان غیر قابل افتاده
۵
ز بس که خون ز غمت ریختم به دل از چشم
دلم چو غرقه ز دریا به ساحل افتاده
۶
به جز جنون نَبَرَد رَه به سوی کعبهٔ عشق
که بارِ عقل در این راه بر گل افتاده
۷
گرفته نورِ جهانتابِ علم عالَم و شیخ
پیِ مُباحِثهٔ بیدلایل افتاده
۸
سپردمت به رقیبان و با تو کارم نیست
از آنکه کار به دست اراذل افتاده
۹
تو هرج و مرجیِ دربارِ عشق بین، عارف
میانِ این همه دیوانه عاقل افتاده
نظرات