
عارف قزوینی
شمارهٔ ۵۰ - یادگار یک صباح خماری!
۱
دیشب خرابی میم از حصر و حد گذشت
این سیل کوه ساز خم آمد ز سد گذشت
۲
گفتم حساب جامشماری به دست کیست
ساقی جواب گفت چه پرسی ز صد گذشت
۳
قدم خمیده شد چو کمان تا که دیده دید
همچون مه چهارده آن سرو قد گذشت
۴
با یار صحبت از گلههای گذشته بود
آمد رقیب و دید نماند از حسد گذشت
۵
نگذاشت دست رد به کس هر جا نظر فکند
خون ریخت چشم مست تو بیدست رد گذشت
۶
تعداد کشتگان تو نتوان همین قدر
اجساد بیشمارهٔ خون از جسد گذشت
۷
بد کرده را بگوی که «بد از تو تا ابد
ای بیخبر بماند ز ما خوب و بد گذشت»
۸
بیصاحبیِ خانهٔ من بین ز هر طرف
هرکس رسید بیپته و بیسند گذشت
۹
عمری که در نتیجهاش عمرم تمام شد
عارف، هزار شکر، گذشت ار چه بد گذشت
تصاویر و صوت

نظرات