عارف قزوینی

عارف قزوینی

شمارهٔ ۷۵

۱

ز طفلی آنچه به من یاد داد استادم

به غیر عشق برفت آنچه بود از یادم

۲

بکند سیل غم عشق بیخ و بنیانم

به باد رفت ز بیداد هجر بنیادم

۳

برای پیروی از دل ملامتم نکنید

برای این که ز مادر برای این زادم

۴

به غمزه از منِ بی‌خانمانِ خانه‌به‌دوش

گرفت هستی و من هرچه داشتم دادم

۵

از آنچه رنگ تعلق به غیر بی‌رنگی

گرفت یا که بخواهد گرفتن آزادم

۶

مرا به آنکه به هستی ز نیستی آورد

قسم، به سایهٔ دیوار نیستی شادم

۷

ز پا درآمده در خون نشسته آن صیدم

که رستم از غم و راحت نشست صیادم

۸

گرفت جا به دلم کوه ناله مبهوتم

چه شد که گوش تو نشنیده داد و فریادم

۹

فغان و ناله و فریاد من جهانی را

فرا گرفت نیامد کسی به امدادم

۱۰

به نام همت مولا به نقش بی‌رنگی

خوشم به عشق علی در خیال ارشادم

۱۱

علی بگوی اگر ناتوان شدی عارف

علی نگفتم و در ناتوانی افتادم

تصاویر و صوت

عارف قزوینی شاعر ملی ایران - عارف قزوینی - تصویر ۲۷۶

نظرات

user_image
کژدم
۱۴۰۲/۱۱/۱۵ - ۰۶:۱۵:۳۶
عارف پیرامون این غزل نوشته است: «سه چهار روز از ماه ذی‌الحجه سال ۱۳۴۰ گذشته بود که وارد شهر کردستان یعنی سنندج شدم. اغلب باغات این شهر در دامنهٔ کوه واقع است. راجع به وضع و ترتیب شهر و اخلاق مردم آن اگر بخواهم چیز بنویسم خود آن کتاب علی‌حده‌ای لازم دارد؛ از بدبختی حال حالیهٔ اهالی آن هم صرف‌نظر می‌کنم. تمام صفحهٔ کردستان متعلق به چند نفر اشراف است که یکی از آن‌ها آصف اعظم است که پسر او سردار معظم کردستانی‌ست که امروز جزو وکلای دورهٔ چهارم است. مگر ان‌شاءالله دورهٔ پنجم شاید ننگین‌تر باشد که اسباب آبروی دورهٔ چهارم شود! از عادات اهالی کردستان چیزی که خوشم آمد این است که فصل تابستان اوقاتی که هوا خیلی گرم است عموماً با زن و بچه کوچ کرده به باغات اطراف می‌روند. گاهی اتفاق می‌افتد همین‌طور از نزدیک شهر تا دو فرسخی در زیر درخت و دامنه‌ها و کنار جوی و چشمه‌ها آزادانه زندگی می‌کنند و اغلب فامیل‌ها مشغول زدن و خواندن و رقصیدن هستند. بعد از چند روز توقف در شهر که هنوز هوا آنقدرها گرم نشده بود رفتم به «کان شفا» که تقریباً یک فرسخ و نیمی‌ست ولی خیلی راه سختی دارد که کمتر مردم به آنجا می‌روند. فقط کیف آب را در آنجا فهمیدم. بیست الی بیست و پنج روز در کنار آب چشمه چادر زده با دو نفر نوکر زندگانی می‌کردم و تا زنده‌ام چشمم دنبال آن چشمه و آن چادر خواهد بود. از برای اینکه آنجا هم طبیعت خیال مرا راحت نگذارد معلوم شد شش دانگ این چشمه و باغ و زمین، ملک همان رعیتی که آنجا بود، بوده است. سه دانگ او را آصف اعظم به ضرب و زور به پانصد تومان از این رعیت بدبخت خریده است، در صورتی که خدا شاهد است ممکن نیست قیمت به جهت آن تعیین گردد، و سه دانگ دیگر را هم در خیال است نگذارد ملک او باشد. این رعیت بیچارهٔ بدبخت به خیال اینکه من هم یک آدمی هستم دست‌به‌دامان من شد؛ معلوم شد به او گفته بودند: «این هم از آن‌هایی‌ست که می‌گویند ما حامی رنجبریم.» بدبختانه من هم هرچه کردم چاره‌ای نشد و عموم این رعایای بدبخت را دیدم که دعاگوی سید ضیاء بودند به علت اینکه در همان چندروزهٔ دورهٔ سید خودشان را آزاد دیده بودند و همین احساسات بود که مرا وادار کرد به اینکه آن تصنیف را بسازم. مقصود از طول کلام این است که چون چندین غزل در کان شفا ساخته‌ام هر وقت نوشتم کان شفا معلوم گردد کجاست. این غزل را در کان شفا ماه ذی‌الحجهٔ سال گذشته (۱۳۴۰) ساخته در ضمن عریضه‌ای که به دوست عزیزم علی بیرنگ نوشته بودم، به تهران فرستادم.» تاریخ قمری‌ست برابر با مرداد ۱۳۰۱.