
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۰
۱
گفتمش وقت تو کردیم دل ویران را
گفت کس جای به ویرانه دهد سلطان را
۲
ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز
دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را
۳
گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه
تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را
۴
خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند
کافران نیک به بستند ره ایمان را
۵
جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند
سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را
۶
تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر
هر که واجب طلبد نفی کند امکان را
۷
شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی
که به پیمانه می تازه کنم ایمان را
نظرات
محمدباقر زینالی