
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۰۵۳
۱
ای خوشا آن سر که گردد گوی چوگان سواری
سخت تاز و شخ کمانی تیر افکن جان شکاری
۲
ملک دل از غمزه بگرفت و خرابش کرد آری
ترک یغمائی چنین باشد چو تازد بر حصاری
۳
از پس مرگم متاز آن اسب تازی بر مزارم
تا که از خاکم به دامان تو ننشیند غباری
۴
دفتر و سجاده و خرقه بیار و جام بستان
تا به کوی میفروشانت فزاید اعتباری
۵
غالب الظن حوض میخانه بود سرچشمه تو
ای شراب کوثری میبینمت بس خوشگواری
۶
گر حدیث اشتیاقم مطرب اندر نی بخواند
جای هر نغمه ز هر بندش برون آید شراری
۷
همرهان رفتند و من در زیر بارم ساربانا
رحم کن بر اشتری کاو باز مانده از قطاری
۸
تا تو را آن تیغ ابرو هست و آن گیسوی پرخم
حاجت تیغ و کمندت نیست اندر کارزاری
۹
از چه ناید یک دم آن بالای موزون پیش چشمم
گر گزیند سرو منزل در کنار جویباری
۱۰
نشنود جز وصف رخسار تو کس ز آشفته هرگز
اندر این موسم که بر هر گل غزلخوان شد هزاری
نظرات