آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۱۰۵۹

۱

دین و دل ای سیم‌تن تنها نه از من می‌بری

با چنین رو دل ز سنگ و روی آهن می‌بری

۲

می‌کنی اندر شبستان خم زلفت نهان

آنچه دل از خلق اندر روز روشن می‌بری

۳

با چین بستان روحانی که باشد بی‌خزان

باغبان بی‌بصیرت نام گلشن می‌بری

۴

نافه از چین ای صبا بردن به زلف او خطاست

خوشه‌چینا چند خوشه سوی خرمن می‌بری

۵

رخنه دل را رفو زآن نوک مژگان کن طلب

رشته را بیهوده اندر چشم سوزن می‌بری

۶

یک لطیمه غنبر ار خواهی خوری صد لطمه موج

گو بیا گر عنبر به دامن می‌بری

۷

ناخن از خونم کنی رنگین که بنمایی به غیر

تحفه خون دوست را از بهر دشمن می‌بری

۸

بس بود آن طره ابرو تو را اندر مصاف

بی‌سبب در رزمگه شمشیر و جوشن می‌بری

۹

خدمت زلف بناگوش بتان کن باغبان

چند زحمت از پی نسرین و سوسن می‌بری

۱۰

ای شکنج زلف این سحر است یا خود معجز است

کآفتاب و ماه را رشته به گردن می‌بری

۱۱

دل شده آشفته را تا چند ای زلف رسا

بند بر پا کو به کو برزن به برزن می‌بری

تصاویر و صوت

نظرات